چرا نخبه ها می روند ونمی آیند ؛ به جای اینکه بروند و بیایند
متن ویراستۀ
گفتگوی ساسان آقایی با مقصود فراستخواه
منتشر شده در ویژه نامۀ اعتماد، ش 2285؛ 23 مهر 1390،صص9-8
برای اینکه بحث ما برای مخاطبان، بیشتر قابل فهم شود، از یک اتوپیایی آغاز میکنیم که رایج است؛ هم بین عوام هم بین نخبگان و آن شیفتگیست بر مبنای یک باور چندین قرنی که یک کشورهایی تولیدگر نخبه هستند و نخبهگرا و یک کشورهایی هرگز نخبهپرور نبودهاند و نیستند. برای نمونه می شود از شیفتگی نخبگان ما به فرانسه و آلمان نام برد که در برابر سرخوردگی استوار و تاریخی ما نسبت به ایران وجود دارد. چه تفاوتهایی وجود دارد میان کشورهایی که نخبهپرور میشود و کشورهایی که این ویژگی در آنها روشن و قابل لمس نیست؟
جامعه ما نخبهپرور که نیست، نخبه ستیز هم هست. البته لازم است میان نخبه گرایی و نخبه پروری تفکیکی داشته بشیم. در جامعه ما نخبه پروری نیست ولی نخبه گرایی بر آن غالب است. زمینه های نخبه گرایی و نخبه سالاری سنتی از دیر باز در ایران وجود داشت ودر دورۀ معاصر هم که گرفتار نخبه گرایی پوپولیستی شده ایم. ما از ملت هایی هستیم که متأسفانه همچنان نیاز به قهرمان داریم و بیشتر وقتها این قهرمان نماها هستند که سوار بر امواج می شوند و پوپولیسم راه می اندازند. اما هرگز ما نخبه پرور نبودهایم.
یک دلیل تجربی تاریخی بر این ادعاهست؛ ابوریحان در جامعه ما به بند کشیده شد، خیام آه و ناله سرداد، ابن سینا تکفیر شد، ابن مقفع، کشته شد، مولانا مهاجرت کرد و ... . همه اینها نشان می دهد که جامعه ای نخبه پرور نبودیم .هرچند شکلهایی از نخبه گرایی سنتی یا توده وار در میان ما وجود داشته است. حافظ که خود یک نخبه جدّی بود شرح حال جامعه مان را چنین به افسوس توصیف می کند؛«فلک به مردم نادان دهد زمام مراد، تو اهل دانش وفضلی، همین گناهت بس».
این حکایت حال ما از گذشته است. همین امروز ما با موج سوم "فرار مغزها" و مهاجرت نخبه ها روبهرو هستیم. نخبه ستیزی در جامعه ما نیرومند است. این است که یا به بیرون مهاجرت می کنند یا به درون. در بیت دیگر همان غزل حافظ میگوید؛ «دگر زمنزل جانان سفر مکن درویش، که سیر معنوی و کنج خانگاهت بس». نخبههای ما یا مهاجرت وسیر آفاق میکنند و یا به انزوا وسیر معنوی میروند.
البته در بررسی این مساله نباید دچار مغالطه اِسناد بیرونی بشویم؛ به این معنا که همه چیز را به عواملی در بیرون از از نخبه ها نسبت بدهیم و در ساختارهای نخبهستیز ببینیم و جامعه را مسؤول این امر بدانیم بلکه مسوولیت خود نخبه ها نیز لازم است در افق بحث ما قرار بگیرد. اگر نخبه هست، انتظار می رود که با این ساختارهای نخبه ستیز درگیر بشود ، برخلاف جریان آب حرکت کند، طرحی بیفکند و تغییر بدهد،...
خودش را تحمیل کند...
بله، خود را بر سیستم هایی که میل به یکسان سازی ومیان مایگی وحتی فرومایگی دارند، تحمیل بکند. یکی از ویژگی های نخبه ها، سازگاری فعال با محیط است، همین که اگر محیط بیرونی مساعد نیست، نخبه بتواند ادامه بدهد و از پای درنیاید. اگر از پای در میآید، به معنای این است که در خود نخبه هم ضعف هایی هست که باید به آنها دقت کرد.
در اینجا از کتاب "آلن تورن"، «بازگشت بازیگر» می خواهم استفاده کنم. تورن می گوید؛ عوامل ساختاری و زمینه ای می توانند قلمرو انتخاب های فردی و گروهی را محدود بکند ولی نمی توانند تمام فکر وعمل انسانها را حذف بکند. اگر ساختارها هستند، عاملیت های انسانی هم هستند. عاملان اجتماعی وکنشگران می توانند با استفاده از امکانات اندک هم که در ساختارها به دست می آورند، آنها را بهبود ببخشند و تغییر بدهند . انتظار میرود فردی در حد یک نخبۀ فکری، کنشگری نیرومند نیزباشد و بتواند با انرژی فکری وروحی وعملی سرشار، شرایط و محیط را دگرگون بکند.
این تعریف از نخبه را روشن میکنید؟ نخبه کیست؟
نخبه در دپارتمان ها و انجمن های روان شناسی و آموزشی، در فلسفه ذهن و دیگر حوزه های مختلف تعریف شده است . بنده درک خودم از نخبه را عرض می کنم. نخبه کسیاست که ظرفیت های سرشار ذهنی دارد، برخورداری خاصی از انواع هوش دارد . توانایی یادگیری وتجربه اندوزی در او بالاست، خلاق است، قدرت تحلیل یا شهود یا درک زیباشناسی دارد. از دیگر مولفه های یک نخبه ؛ سرعت انتقال، معناسازی، فهم فرهنگی و تفکر انتقادی است.
بخش عمده ای از این مولفه هایی که شما نام بردید غیراکتسابی هستند مانند ذهنی سرشار. میخواهم این تعریف شما را یک پایه درنظر بگیریم، چون تعریف کاملی از نخبه را به دست میداد و قابل لمس بود. آیا نخبه به لحاظ ذاتی یک ویژگی های هیرو یا شبههیرویی دارد یا به مرور زمان و به وسیله کمکهای اکتسابی مانند تحصیلات آکادمیک، خواندن، نوشتن و تفکر کردن به مفهوم «تفکر عمیق» که آلمانها آن را نامگذاری کردهاند، به این ویژگی های شبه هیرویی دست پیدا می کند؟
ترکیبی از زمینه های بیولوژیک و ژنتیک، تاریخچه زندگی در دوره جنینی و در زمان رشد اولیه سبب می شود که نخبه ها با تفاوت های فردی به بار بیایند ولی اینها همه یک سوی ماجراست. سویۀ دیگر آن، فرآیند یادگیری اجتماعی و جنبۀ اکتسابی است. به قول مشهور بخش زیادی از نبوغ نیز در پشتکار است. به نظرم اگر بخواهیم فراهم آمدن نخبه ها را توضیح بدهیم، لازم است هم به زمینه های غیر اکتسابی وهم به عوامل اکتسابی توجه بکنیم. هم ویژگیهای ذاتی افراد را ببینیم و هم ویژگی محیطهایی که این نخبه ها در آن پرورش یافتند وکوشش وپشتکاری که خود آنها به کار گرفته اند.
در سطح فردی ما نمونه هایی از نخبههای مشهور را داشتیم که محققان از بهرۀ هوشی (آیکیو ) آنها بحث کرده اند؛ برای مثال لئوناردو داوینچی (220)، گوته (210)، پاسکال (195)، نیوتن (190)، لاپلاس (190)، ولتر (190)، کوپرنیک (160) دکارت (185)، گالیله (185)، کانت (175)، داروین (165)، موزارت (165)، اینشتین (160) و بیل گیتس (160). زندگینامهی اینها در دسترس ماست و می توانیم ببینیم که اینها چهقدر زمینه مساعد داشتند و چقدر هم خود تلاش کردهاند.
در سطح جمعیتشناختی معمولا یک «توزیع نرمال» وجود دارد؛ یک پنجم منحنی توزیع نرمال جامعه پر هوش هستند و میانگین بالای 115 دارند، در سوی دیگر منحنی نرمال، یک پنجم کم هوش اند و میانگین زیر 85 دارند. این رقم البته در جامعههای گوناگون فرق می کند. در کشورهای توسعهیافته و یا پیشرو مانند آمریکا و انگلیس تا ژاپن، کره جنوبی، تایوان و هنگکنگ، بهرۀ هوشی به طور متوسط بین 100 تا 105 است، در کشورهای در حال توسعه مانند ترکیه و اینها ، حدود 80 تا 90 گفته شده است و درکشورهای محروم و مشکلدار مثلا در آفریقا، بهرۀ هوشی پایین تر از 75 است.میبینید که هم در سطح فردی ، تفاوتهای قابل لمسی هست و هم در سطح جوامع و درمیان کشورها.
درباره میانگین هوشی ایران و جایگاه کشور در این رده هم کاری انجام شده است؟
تا آنجا که بنده پیگیری کردم، متوسط ضریب هوشی ایران را حدود 84 براورد می کنند. این البته در حد گمانه ای است که باید مورد بررسی ومداقّه قرار بگیرد اما بنابر پاره ای داده ها ،رتبه ایران در 185 کشور جهان 97 بوده است. روشن است که اینجانب به ژنوم قومی خاصی به آن مفهوم ذاتباورانه قائل نیستم ودیدگاه نژادپرستانه را موجه نمی دانم ، اینکه بیاییم بگوییم برای نمونه نژاد "ژرمن" یا نژاد دیگر بهرۀ هوشی بیشتر و برتری دارد.
از این نموداری که زحمت کشیدید برای ما ترسیم کردید و آن ویژگیهای الیتی که دربارهاش سخن رفت، میتوان به یک برآیندی رسید که باور شما را تکمیل میسازد. برخلاف آن نگاه نژادپرستانه به این بحثها که خب پیشتر نتیجهاش در جنبشهای فاشیستی آشکار شده و گاهی هم در میان ایرانیان به شکل یک باور خام رایج بوده، ما با یک مرور شتابان هم درمییابیم که بخش بزرگی از کشورهایی که جایگاههای بالا را در ریتینگ آیکیو از آن خود کردهاند، کشورهایی پیشرفته و قدرتمند هستند. در حقیقت درست است که یکسری پارامترهای غیراکتسابی در فرآیند نخبهسازی مهم است اما این ریتینگها نشان میدهد که بستر اجتماعی بیشتر قابل توجه است. این کشورهای «باهوش» کشورهایی هستند که بستر آموزشی آنها، فضای آزاداندیشی در آنها، لوازم پژوهش و تحقیق و همهی ابزارهای لازم در فربهتر شدن اندیشه را دارند و به همین سبب شاهد جهش هوشی آنها بودهایم. به این مفهوم است که کشورهای برخوردار از دید اقتصادی و اجتماعی، کشورهای برخوردارتری از هوش هستند.
بله وتحقیقات زیادی هست که عوامل ساختی و کارکردی مانند فقر غذایی وضعف نهادهای آموزشی، متوسط هوش مردم را پایین می آورد و خود این میتواند بیانگر تاثیر ساختار های اقتصادی وفرهنگی در نخبهپروری باشد. برمبنای برخی مطالعات علمی، میانگین متوسط هوشی ایرانیان در چند سال اخیر افت آشکاری داشته است! البته هیچ کدام از اینها در حکم «امر پیشین» نیستند بلکه «امر پسینی» به شمار میروند وباید به صورت تجربی بررسی وتحقیق وتبیین بشوند.
برای تحقیقات تجربی ما می توانیم روی جمعیت ایران متمرکز بشویم. وقتی می گوییم «نخبه»، نمونه های جمعیت شناختی از آنها را می توانیم ردیابی بکنیم. مثلا دانشآموزان المپیادی یا دانشجویان که از خود نبوغ و نوآوری، اکتشاف و تفکر انتقادی نشان می دهند، یا اعضای هیات علمی و دستاندرکاران مشاغل فکری تخصصی ودانشکاران(Knowledge workers )که عملکرد بالایی از خود برجای گذاشته اند. البته با این سیستمهای گزینشی موجود، روشن است که بخشی زیادی از نخبگان ما پشت در دانشگاهها میمانند و حتی به آن سوی مرزها می روند و صندلی آنها به کسانی میرسد که لیاقت چندانی هم برای نخبه بودن ندارند.
خب یک دلیل این افتی که گفتید، بیشک مهاجرت نخبگان است. دارد چه اتفاقی میافتد، چمدانهای نخبگان ما چرا همیشه برای رفتن آماده است؟
براساس آمارهای منتشر شده ما 4 تا 5 میلیون مهاجر ایرانی در 32 کشور جهان داریم که آمریکا بیشترین سهم را از آن دارد و یک میلیون ایرانی به آنجا مهاجرت کرده اند. بیش از یک چهارم ایرانیتبارهای آمریکا دارای مدارک فوق لیسانس و دکترا هستند که در 67 گروه نژادی آمریکا، این بالاترین شاخص تحصیلات است. ایرانیان مقیم خارج از کشور، دستکم سرمایه ای بالغ بر 800 میلیارد دلار دارا هستند...
برابر با بیش از یک دهه پول فروش نفت کشور...
بله، دقیقن. حالا این 800 میلیارد دلار به کنار. سرمایه فکری و سرمایه انسانی ما نیز علاوه بر این سرمایه اقتصادی، در خارج از کشورگردش می کند وخیر آن به سیستمهای فراملی می رسد. امروز بیش از 500 پروفسور ایرانی در ایالتهای متحد آمریکا وجود دارد که در ام آی تی یا استنفورد یا دیگر مراکزعلمی ودانشگاهی آمریکا تاثیرگذار هستند و این رقم برابر با یک پنجم کل استادان ما در داخل کشور است.
کل تعداد استادان در داخل کشور در سال89-90 برابر با 2560 نفر بوده است اما هماکنون تنها 500 استاد ایرانی در استانداردهای سطح بالای جهانی در آمریکا مشغول به کارند، آیا می توانید عمق ماجرا را تصور بکنید؟ تنها در آمریکا و نه در تمامی کشورهای دنیا، یک پنجم استادان در داخل، استاد ایرانی داریم!
همچنین متخصصان ایرانی در کشورهای عضو سازمان همکاری اقتصادی و توسعه برابر با یک چهارم کل متخصصان ما در داخل هستند. بنا بر آمار خود آقایان مسوول، تنها نیم تا دو درصد از این ایرانیان مهاجرت کرده به خارج، فعالیت سیاسی دارند و مخالف سیاسی فعال نظام محسوب می شوند. میبینید که مسالهی ما فقط این نیست که نتوانستهایم اپوزوسیون را در داخل نگه داریم و با آن در یک تعامل سازنده باشیم تا کشور در مسیر پیشرفت حرکت بکند، چون اپوزوسیون در دنیای آزاد،سبب پیشرفت جوامع است،ما نهتنها از این ظرفیت استفاده نکردهایم بلکه کل نخبگانمان را هم داریم از دست میدهیم. وقتی خودشان میگویند نیم تا دو درصد اینها نیروی مخالف هستند، به این معنی است که دستکم ۹۸ درصد دیگر از این نخبگانی که رفتند، به سبب وضعیت و ناکارآمدی ساختار است که میروند و نمیتوانند اینجا بمانند و این حقیقتا یک فاجعه است؛ ما نه میتوانیم مخالفان خودمان را برای بهره وری سرزمین مان به طور رضایتبخش نگه بداریم ونه کل نخبگانمان را می توانیم ارج وقرب بدهیم ونگه بداریم که خودمان اعتراف داریم مخالف سیاسی فعال هم نیستند.
ما سه موج مهاجرت داشتیم؛ یکی در دوران پهلوی بود، که بر اثر اقتدارگراییهای آن دوره و عوامل دیگری که وجود داشت، مهاجرت ها آغاز شد. موج دوم مهاجرت با انقلاب از سر گرفته شد و در پی آن با جنگ و دیگر مسالهها اوج گرفت. اکنون از اوایل دهه 80 شمسی وارد موج سوم شدیم که دیگر موج نیست، به آن «سونامی مهاجرت» می گویند. تفاوت این سونامی مهاجرت با آن دو موج پیشین در این است که دو موج قبلی پس از چندسال فروکش کردند ولی این سونامی همچنان رو به افزایش است و به همین سبب هم سونامی خوانده شده است. چرا که 10 سال است تداوم دارد و نهتنها فروکش نکرده است بلکه در دو سال اخیر شتاب هم گرفته است.
چندی پیش سازمان توسعه ملل متحد گزارشی را منتشر کرد و در آن آشکار شد که ایران رکورددار مهاجرت نیروی متخصص است، با 150 تا 180 هزار نفر خروجی در سال. براساس معادلههای اقتصادی، خروج سالانهی این میزان نیروی متخصص برابر است با خروج 50 میلیارد دلار سرمایه در هر سال. اگر شما این را برای چند سال درنظر بگیرید، برابر میشود با همان چند صد میلیارددلاری که اندکی قبل از آن صحبت کردیم.
درسال 2009 ، صندوق بین المللی پول گزارشی کرد که ایران از نظر «مهاجرت نخبگان»؛ رتبۀ نخست را در بین 91 کشور جهان دارد که این 91 کشور هم همگی کشورهای در حال توسعه و یا توسعه نیافته بودند. براساس گزارش های خود مجلس، 60 هزار نفر از مهاجرین سال 89، نخبه بودند. یک آمار بهتآور دیگری هم هست؛ 25% تمامی ایرانیان تحصیلکرده، در خارج از ایران زندگی میکنند! آمارهای رسمی نسبت مهاجرت در کل دانش آموختگان ما را ۱۵ درصد اعلام می کنند اما بنده دو هفته پیش در جلسه دفاع دانشجوی دکتری بودم که از پایان نامه اش دفاع کرد و دکترا گرفت. ایشان پژوهش خود را در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران به صورت یک پیمایش انجام داده بود؛ بیش از 70 درصد دانشجویان دکترای آن دانشگاه، براساس بررسی های میدانی این دانشجوی دکترا که اکنون دکترایش را دریافت کرده است، در فکر مهاجرت بودند.
براساس برخی آمارها ؛ احتمالن سه چهارم المپیادیهای ایران که رتبه جهانی آورده اند، تنها در آمریکا در حال تحصیل هستند، به مفهوم سادهتر از هر ۱۰ ایرانی که در المپیادهای علمی جهانی مقام بهدست آورده، اکنون حدود ۷ نفر تنها در آمریکا درس میخواند و روشن نیست، سه نفر دیگر در کدام گوشهی دیگر جهان هستند. اجازه بدهید یک آماری هم از"سازمان بین المللی مهاجرت"(International Organization for Migration) عرض بکنم که براساس آن، شاخص مهاجرت در ایران تنها ۲.۸ درصد است، به این مفهوم که از کل جمعیت هفتاد واند میلیون نفری ایران، رقم ناچیز ۲.۸ درصدی مهاجرت میکنند اما وقتی که میبینیم گاهی بیشاز ۷۰ درصد دانشجویان دکترا اظهار می کنند که می خواهند بروند یا بنابر برخی آمارها 75 درصد المپیادی ها و 25 درصد کل ایرانیان تحصیلکرده در خارج از ایران هستند، متوجه عمق فاجعه میشویم . این نشان میدهد که بخش درخور اعتنایی از نیروهای نخبه وفکری وخلاق و متخصص ما با وضعیت کنونی نهادها و ساختارها وعملکردهایمان مشکل دارند و نمی توانند زندگی کنند.
پیامدهای آشکار مهاجرت نخبگان، لابهلای حرفهای شما روشن است. یک پیامدهای پنهان تاثیرگذارتری هم دارد که پیشتر اشارهی کوچکی به آن در باب کاهش متوسط بهره هوشی داشتید. وقتش رسیده که کامل برایمان بازگویید.
یکی از استادان محترم دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی پژوهشی انجام داده اند و به این نتیجه رسیده اند که در سه دهه اخیر برابر برخی تخمین ها ، در حدود 3 درجه از میانگین هوشی ما براثر مهاجرت کاسته شده است. یعنی آن آی کیویی که گفتیم به طور متوسط 84 بوده، براساس بررسیهای ایشان سه واحد دیگر هم کم شده است. تز ایشان «رقیق شدگی» ِ متوسط هوش ایرانیان است و میگویند دلیل پایین رفتن میانگین هوشی ایرانیان، کاسته شدن از طیف پرهوش جامعه است، اینکه دارد مداوم از طیف پرهوش جامعهی ما کاسته می شود نتیجه اش این است که یک کاهش ذخیره ژنتیکی اتفاق می افتد. مفهوم سادهای دارد، شما که نخبه هستید می روید و با خودتان ژن نخبهگی، دخترتان، پسرتان و خانواده تان را هم میبرید. در اثر اپیدمیشدن این پدیده میان طیف پرهوش جامعه، به تدریج کاهش ذخیره ژنتیکی در جامعه اتفاق میافتد که ایشان «رقیق شدن ضریب هوشی»( Intellectual Dilution ) تعبیر می کنند، به این مفهوم که ضریب هوشیمان دارد رقیق می شود وبه آب میرود. این در دنیا هم تجربه شده است. در نیمه نخست قرن بیستم در اسکاتلند اتفاق افتاد که آنزمان نیز نخبگان اسکاتلند به انگلستان میرفتند، و در بررسی های بعدی روشن شد که میانگین ضریب هوشی در اسکاتلند کاهش یافته است.
نگاه ساختارهای رسمی به نخبگان میتواند این گرایش به رفتن را تقویت بکند؟
مطمئنا یک عامل اصلی مهاجرت همین رویکردهای رسمی است. من همهی این آمارها را گفتم تا در ابتدا ببینیم که فاجعه تا به چه میزان بزرگ است و سپس دربارۀ چرایی آن میشود بحث کرد. یکی همین شکل نگاه های رسمی است. نسبت به نخبگان دو رویکرد متفاوت قابل مقایسه است، یکی رویکرد انسانگراست و دیگری رویکرد ابزارگرا و عملگراست. ببینید رویکرد انسان گرا از اساس به ظهور استعدادهای انسانی وکمال وتعالی بشری توجه دارد اما رویکرد ابزارگرا بر این پایه استوار شده است که ما اگر این نخبگان را نداشته باشیم، نمی توانیم پیشرفت بکنیم، پس بیاییم اینها را حفظ بکنیم تا توسعه پیدا بکنیم.
در موج نخست مهاجرت، تفکری در درون دولت وقت آن دوره شکل گرفت که ما نمی توانیم بدون نخبگانمان توسعه پیدا کنیم، پس لازم است انگیزههایی برای ماندن اینها ایجاد بکنیم. سیاستی که دنبال شد و به نتیجههایی رسید. متأسفانه در اوایل انقلاب حتی همین نگاه ابزار انگار هم از میان رفت و موج دوم مهاجرت شکل گرفت. طی دهه 70 در دورۀ موسوم به سازندگی، آقایان مجددا به صرافت افتادند که ما نمی توانیم بدون نخبگان رشد بکنیم و بخشی از عقلای حواشی دولت تلاش کردند زمینههایی را فراهم بیاورند تا نخبگان بازبگردند. البته چندان هم به نتیجه نرسید اما ایجاد این زمینه ها، توانست موج مهاجرت را تا حدی کندتر بکند. همین روند در دورۀ اصلاحات هم کم وبیش دنبال شد.
اما در مجموع ما هیچگاه در این سه دهه، رویکرد انسان گرا به نخبگان به صورت نهادمند نداشتیم؛ این باور در کشور ما رسمیت نیافته است ونهادمند نشده است که انسان «حق» دارد خود را با همه استعدادهایش عیان وبیان بکند و دولت، مسؤول است که بستر شکوفایی انسان ایرانی را فرآهم بیاورد . در این دیدگاه انسانگرا که متأسفانه ما به رغم تمامی دعاوی لفظی، در عمل به رسمیت نشناخته ایم و نهادمند نکرده ایم ، نخبگان ایرانی ، مایملک ما وحتی ابزار توسعه کشور نیستند بلکه بخشی از مواهب و ذخایر انسانی اصیل این سیاره هستند.
همانگونه که شما گفتید اصالت باید با نگاه انسانی به نخبهها باشد تا ابزاری. آیا در دیگر کشورهای جهان، بهویژه کشورهای پیشرفته اصالت را به نگاه انسانی میدهند؟ شما به نمونهای از نگاه انسانگرا به نخبگان در گوشهای از این جهان دست یافتهاید؟
نکته جالبی را اشاره کردید. باید عرض بکنم متاسفانه در همه جای دنیا غلبه با رویکرد توسعهگرا ونه انسانگراست. به عبارت دیگر حتی در کشورهای موفق نیز، آن چیزی که فراوانی داشت، نگاه توسعهگرا بود ونه نگاه انسانگرا. البته انصافا این را هم باید افزود که در سایۀ توسعه مدنی نهادها، یک درجه عقلانیتی در سیستمها و نهادهای اجتماعی آنها شکل گرفته است که در دامن آن عقلانیت، نگاه انسان گرا نیز در حال جوانه زدن هست. ولی در کل به نظر بنده ، در دنیا هم متأسفانه نگاه انسان گرا به نخبه ها و به رشد استعدادهای انسانی، هنوز نتوانسته است یک سرمشق غالب باشد و غلبه با عقلانیت ابزاری است و این جای دریغ است.
جز این نگاه، نخبگان بهحتم دلیلهای قدرتمندتری هم برای ترک میهن در دست دارند. عوامل مهاجرت دقیقن چیست؟
در این فرصت محدود تلاش میکنم که مختصر به پرسش خوب شما پاسخ بدهم. یک نظریه، نظریه اقتصادی است که می گوید اشکال کار در بازار کار و نظام دستمزد است؛ چرا نخبه میرود؟ چون فرصت شغلی ندارد، امنیت شغلی ندارد، هزینه مبادله اینجا بالاست، هزینه ریسک زیاد است و انتخاب عقلانی تان به شما می گوید که برو. این یک نظریه است اما بعدها نظریههای دیگری آمدند که چندجانبه نگاه کردهاند و فاکتورهای اقتصادی سیاسی و اجتماعی و فرهنگی را با هم دیدند.تاثیر عامل محیطی را دیدند.
برای نمونه جامعهای که در آن تعارضهای اجتماعی به شکل رضایتبخشی حل نشود، دارای درصد بالایی از مهاجرت نخبگان خواهد بود. به نظر من جامعه ایران ما یکی از همین نمونه هاست. ما نمی توانیم تعارضهای میان گروههای اجتماعی مختلف خود را به طور مطلوب وحتی نیمه مطلوب حل بکنیم. ما اینجا در 2 واحد درسی بحث مدیریت تعارض را به دانشجویانمان شرح می دهیم، اینها با این دو واحد درسی یاد می گیرند که تعارض یعنی چه، اما بسیاری از گردانندگان جامعه نمی دانند که حل تعارض به چه گفته میشود وچه هنری می خواهد وبایسته های حل رضایتبخش تعارض در جامعه چیست! مثال دیگر از عوامل، عامل اختلال در حمایت اجتماعی و ناکارآمدی نظام آموزشی است. من نمیتوانم در دانشگاه به دانشجویم کیفیت قابلقبولی را ارائه بکنم، پس میگذارد می رود بیرون از این خاک و در دانشگاه کشور دیگر تحصیل خود را پی میگیرد.
اما بعد از اینها، نظریههای دیگری هم پدیدار شدند که یک نمونۀ آن نظریه رانش و کشش(Push-pull model) راونشتاین یا اوِرت لی است. بنده در جایی اینها را مفصل توضیح داده ام. در این نظریه ها، عوامل مختلف بررسی شده است. نظریههای روان شناختی به سطوح نیازها توجه کرده اند و یکی از مشهورترین آنها در میان عموم، سطوح نیازهای آبراهام مازلو است. وی می گوید؛ انسان در یک سطح، نیازهای فیزیولوژیکی دارد، در سطح دیگر نیازهای اجتماعی دارد و بعد نیازهای دوستی دارد و بعد نیازهای ایمنی دارد و همینطور سطوح مختلف نیازها را مطرح می کند و می گوید؛ وقتی انسانها نیازهای سطوح پایین ترشان تامین می شود، بلافاصله نیازهای دیگری سر بر می آورد. مازلو می گوید؛ انسان موجودی است همواره خواهان با نیازهای جانشینپذیر اما پایانناپذیر. علت بنیادی مهاجرت ها براساس این نظریهها، این است که ما نمی توانیم سطوح مختلف نیازهای انسانی را تامین نماییم و در نتیجه نخبگان که بیشک دارای نیازهای بیشتر وفراانگیزشهایی هستند، دلیلی برای ماندن در اینجا ندارند. چون بخشی از نیازهای دیگر آنها را که سربر آورده است، ما اصلا نمیفهمیم.
نظریه دیگر نظریۀ جهانیسازی است .این دیدگاه به مسالههای رودروی جهان کنونی به شکل رادیکال نگاه می کند، برای نمونه ساختارهای نابرابر را با نگاه انتقادی می بینید، موقعیت های هژمونیک را و امپراتوری رسانه ای متکی بر کارتل ها وکمپانی های بزرگ را می بیند. برای نمونه آمریکا یک موقعیت هژمونیکی دارد، انواع رسانه ها در تبلیغ سبک زندگی آمریکایی در دنیا وجود دارد، پس طبیعی است که جاذبه هایی برای نخبگان ایجاد می شود که مهاجرت کنند به آمریکا. از سوی دیگری نابرابری های امکاناتی که در کشور های جهان سومی نسبت به آمریکا وجود دارد، برای یک جوان و یک نخبه مهم است. طبیعیست که او بر اساس این نابرابری هایی که در ساختار جهان وجود دارد، مهاجرت می کند به جایی که بتواند از بختهای بیشتر زندگی برخوردار بشود.
به آنچه برشمردید، یک سری فاکتورهای ساختاری و درونیست که سبب میشود ما کشور نخبهپروری هم نباشیم، بیشتر نخبهستیز باشیم. بیایید تمرکز کنیم بر گلوگاههای این ساختاری که سبب چنین رویکردی به نخبگی میشود؟ میشود بر عقبماندگیهای فرهنگی و اقتصادی اشاره کرد یا به پسرفت تمدنی، من هم بر این باور هستم که به دلیل سه حملهی بزرگی که در کمتر از یک هزاره به ایران شده، ما یک افول تمدنی بودیم. در اینجا اما میخواهم تکیه کنیم بر ساخت معاصر، همین ساختاری که موجود است، چه چیزی را برای نخبهپروری مهیا نمیکند؟
ببنید میشود گفت که ما ساختارهای نخبه پرور نداریم، چون نه نهادهای آموزشی ما، نه نهادهای فرهنگی، و نه نهادهای اجتماعی و سیاسی ما، قابلیتهای لازم برای نخبه پروری را نه تنها دارا نیستند که نخبهستیزیهایی را هم به شکل رویه، قانون و مقررات راه می اندازند. برای نمونه عرض بکنم که در یونان باستان «پایدیا » وجود داشت. من نمیدانم، پایدیا را به چه لفظی میتوانیم ترجمه بکنیم اما اگر بخواهیم آن را توضیح بدهیم این میشود که می خواستند جوانان از راه ریاضیات، هنر، علم آموزی، گفتوگو و بحث و همپرسه در یک فضای عمومی آزاد، فرهیخته بشوند. این پایدیاست.
چیزی شبیه یک کرسی آزاداندیشی واقعی...
ما در ایران فاقد «پایدیا» هستیم، چون حوزه عمومی کارامد نداریم. اگر در یونان «پایدیا»بود، برای این بود که آنها حوزه عمومی داشتند، دموکراسی شکسته بسته ای داشتند، در این حوزه عمومی، امکان گفت و گو فراهم می آمد. این دیالوگ ها و گفت و گوهاست که امکان خلاقیت و شکوفایی استعدادها را فراهم می کند اما شما به کلاسهای درس ما بنگرید. بیشتر کلاس ها، سخنرانی یکطرفه وصوری است وانگهی آموزش و پرورشمان در سطح سیستم رسمی، ایدئولوژیک و سیاسی است. کلاسهای درسیمان، انتقال پیام های بسته بندی شدۀ یکطرفه است و در چنین کلاسهایی، خیلی از بحث ها امکان بازشدن ندارد. بچه ها نمی توانند در در بحث ها شرکت بکنند. اینها تازه در سطح خُرد است و کلاس، معرّفی است از کل نظام آموزش و آموزش عالی ما. با این وضع نهادهایمان گویا اصلا قرار نیست انسان ها دوستدار دانایی بار بیایند. ببینید در دنیا بالاترین درجۀ رسمی نظام آموزشی، PhDاست یعنی کسی که به سطح فرهیختگی می رسد و دوستدار دانایی می شود. اما ما دوست داشتن« دانایی و خلاقیت» در فرزندانمان را چه بسا سرکوب می کنیم. کمکی نمیکنیم تا اینها شیفته دانایی بشوند و شوق دانستن به هم برسانند. آگاهی زیاد، از نظر نهادهای رسمی ما نه تنها پاداش ندارد بلکه مستوجب عقوبت است. دانستن ژرفتر تنبیه در پی دارد، چون همراه با پرسشگری و تفکر انتقادی است. نظام های آموزشی ما خلاقیت پرور نیستند ، ریشۀ این را به یک جهت باید در ساخت نهادهای آموزشی ما و نظام های حقوقی حاکم بر آموزش و به ویژه سایه سنگین ایدئولوژی محوری وسیطره سیاست دولت بر نظام آموزشی جستجو کرد.
دلیلهای دیگری هم برای فرار مغز ها وجود دارد مانند «شکاف دولت و ملت». نخبه کجاست؟ نخبه ها نوعا در زیست جهان هستند؛ وقتی سیستمهای رسمی، تعامل لازم را با این «جهان زندگی» ندارند، و شکافی عظیم باز می شود میان سیستم های رسمی و جهان زندگی ، نتیجه اش این می شود که در زیست جهان نسبت به سیستم ، بیگانگی بهوجود میآید و این بیگانگی می تواند یکی از سببهای مهاجرت باشد. در حقیقت بسیاری از نخبه های جوان و جدید ما زبانی دارند چه بسا متفاوت با زبان رسمی. افق آنها متفاوت است. در نتیجه مساله تنها مساله معیشت و شرایط مادی نیست، شاید می توانند در همین جا امکانات شغلی هم داشته باشند اما شکافها و بیگانگیها وناهمزیانی وناهمزمانی سیستم های رسمی با آنها ، موجب رانش آنها می شود.
یکی از عوامل بسیار مهم فقدان شایسته گراییست البته مراد من شایستهسالاری نیست بلکه شایسته گرایی است . قبلا عرض کردم که نخبهپروری، یک امرمطلوب است ولی نخبهگرایی و نخبه سالاری ؛خیر. چون در عقبۀ نخبهسالاری ، سرکوب دیگری در کمین است . همچنین در نخبه سالاری، انحصار فرصت ها وبی عدالتی هست. همه انسان ها باید فرصت رشد و شکوفایی برایشان فراهم بشود و این همان نخبه پروری است. شایسته گرایی نیز بدین معناست که کار ها به دست حائزین شرایط علمی و تخصصی باشد. اگر کار در دست کوتوله ها باشد نخبه ها می روند. ما از اساس شاهد مرجعیت علمی در کشور نیستیم. در حقیقت بر اساس علم و شایستگی های حرفه ای رفتار نمیشود.
عامل دیگر ، «حکمروایی خوب» است وشاخص هایی دارد مانند شفافیت و جز آن که در این زمینه هم وضعیت ما مناسب نیست. یکی دیگر از عوامل، سیاست های تشنج آفرینیست که در کشور دنبال میشود و این سبب بیثباتی است. بی ثباتی یکی از دلیلهای مهم مهاجرت است. ما دیدیم که بسیاری از بچه هایی که مهاجرت می کنند، از یک سری مسالهها رنج میبرند و از بعضی وضعیتهای خاص، احساس ترس و ناامنی دارند. ترکیه را با خودمان مقایسه بکنیم. نمونهی مواجهه آنها با رخدادهای منطقه به شکل کلی و به شکل ویژه درباره فلسطین، متفاوت از ما وانصافا نتیجهبخش است. ادبیات رسمی سیاسی و رویکردهای رسمی به گونهایست که باثبات سازگار نیست و تشنج آفرینی میکند. خب اینها هم به نوبۀ خود می تواند سبب مهاجرت شود.
بعد از اینها می رسیم به مسالهی مهمتری به اسم فقدان سرمایه های اجتماعی و بیاعتمادی. اگر اعتماد نباشد، امکان مشارکت اجتماعی وپیوند وهمدلی نیز سلب میشود و به تدریج نخبگان را دچار انزوا میکند. همچنین محدودیتهای مربوط به آزادی های فردی، اجتماعی و مدنی و اقلیتها، محدودیتهای سیاسی و محدودیت های مربوط به سبک زندگی نیز جزو عوامل رانش مغزها به شمار می آیند. به ویژه این آخری در مورد جوانان، انگیزههای مهاجرت را بالا میبرد. جوان باید بتواند سبک زندگی خودش را داشته باشد، خود را بیان و عیان کند اما وقتی محدودیت هایی در سبک زندگی وآزادی های اجتماعی وجود دارد، نمی تواند فکر و سبک زندگی خودش را راحت دنبال بکند و طبیعی است که می رود.
اجازه بدهیدنموداری را برایتان نشانبدهم و آن «شاخص کامیابی لگاتیوم » (Legatum Prosperity Index )است.این شاخص 9 مولفه دارد وعبارت اند از 1.مبانی اقتصادی، 2.فضای کارآفرینی، 3.وجود نهادهای دموکراتیک، 4.آموزش، 5.سلامت، 6.ایمنی وامنیت، 7.دولت خوب، 8.آزادی های شخصی و9. سرمایه اجتماعی. بر اساس این 9 مولفه، ایران را به عنوان کشوری مهاجر فرست می توانیم با سه کشور مهاجر پذیر استرالیا، کانادا و آمریکا مقایسه بکنیم. میبینید که نموداری بسیار کوچک و بدون تناسب، وضعیت شاخص در ایران را نشان میدهد. مولفه های 9 گانهی ما چقدر در سطح پایین قرار گرفته است. در همین نمودار روشن است که سرمایه اجتماعی چقدر کم است، نهاد دولت چهقدر مشکل دارد. باز تنها چیزی که اندکی پیشرفت کرده است آموزش است و یک مقداری هم سلامت . این را مقایسه کنید با کانادا یا با آمریکا و بعد با استرالیا که شاخص کامیابی در آنها نمودار بزرگی است. این سه تقربیا در یک وضعیت مشابه بالایی هستند و ما تفاوت فاحش داریم با آنها. نتیجه اش این می شود که ما مهاجر فرست بزرگی می شویم وآنها مهاجر پذیر بزرگ می شوند. در این نمودار ایران با خط قرمز؛ آمریکا، قهوه ای ؛ استرالیا، آبی و کانادا به رنگ سبز نشان داده شده است.
خب یک ویژگی دیگر هم در ساختار ایران وجود دارد که سبب نخبهکشی میشود. با ساختاری روبهرو هستیم که دوست دارد، آدم ها متوسط باشند. هیچ وقت این تمایل دیده نمیشود که بخواهند آدمها بالاتر از یک سطحی قرار بگیرند. در حقیقت نهاد بروکراتیک مدام، متوسط بودن را در کشور ترویج میکند. این تمایل به متوسط بودن آدمها، چهقدر در لاغر شدن جریان نخبهگی کشور تاثیر دارد؟
اشاره بسیار مهمی داشتید. اصرار به یکسانسازی و میل به میانمایگی در کشور ما نهادینه شده است و بدترین مانع شکوفایی است. نشانههایش را هم در فرهنگ عمومی و هم در صحبتهای کوچه و بازار درمییابیم. به ویژه بیشتر در نهادهای رسمی میل به توزیع و تقسیم کردن کوپنی بین همه دارند، انگار که سفرهای نذری پهن شده باشد که باری به همه یک حصه می دهند. این تقسیم کردن و میل به میانمایگی سبب شده است که وقتی کسی می خواهد اوج بگیرد، سرکوب می شود و از سوی سیستم "پس زده" میشود، چرا ؟ چون وقتی می خواهد اوج بگیرد، قواعد دیگری برای بازی می خواهد، زبان دیگری دارد، تفکر انتقادی پیدا می کند ، تفکر وارونه دارد اما در ساختار قدرت، قابلیت نهادمندی نیست که وی را تحمل کند. ساختارهای رسمی همین متوسط بودن را می خواهند که شما گفتید ، این را ما در سیستم های آموزشی مان هم داریم. می بینیم که واریانس نمراتمان خیلی کم شده است. سال هاست که در دانشگاه ها از نزدیک می بینم گرایش آشکار به وجود آمده است که همه ، سطح میان مایه ای داشته باشند. همین است که دانشگاه های ما تبدیل میشوند به فروشگاه های مدرک.
افزون بر متوسطگرایی یا به قول شما گرایش به میانمایگی، باور دیگری به ویژه در دو دههی اخیر در ایران میان خود نخبگان رایج شده است. ما در خارج از کشور می بینیم، یک اتوپیایی وجود دارد که نخبهگی همراه با قهرمانی و المانهای الیت و شاخص بودن را تبلیغ و تقویت میکند اما در اینجا بین خود نخبهگان ایرانی مدت هاست که بحث ضدهیرو را داریم. مدام سخن از این میشود که نباید قهرمان بود. یک سرخوردگیهای جدی در این زمینه و پسزمینههای فرهنگی وجود دارد، یک تلاش برای پیشرفت اجتماعی هم هست که همهی اینها میتواند درست باشد اما اینکه نخبگان به شکل جزمی و قالبی با پدیدهی هیرو برخورد میکنند، آیا سببی بر دیگر سببها نمیشود که آن تاثیر نخبگان از دست برود و احساس بیهودگی پیروز شود و آنها را به سوی دروازههای بیرون شهر بکشاند؟
نکته جالبیست. وضعیت ما در این خصوص متنافی الاجزاست. از یکسو گویا هنوز هم که هنوز است نیاز به قهرمان داریم ودر سوی دیگر ، حسّ چندان خوبی هم نسبت به قهرمان نداریم. یک دلیلش شاید این است که در جامعه ما موج سواری زیاد شده است . کوتولههایی هستند که نقش قهرمان را بازی می کنند؛ صورتکهای تقلبی هیرو. اینها موج سواری می کنند و بر گردهی توده ها مینشینند.
سقراط در یونان یک قهرمان است ولی موج سواری نمی کند، او از پایین تا به بالا دست به نقد می زند ، حتی دموکراسی یونانی را را در آتن نقد می کند، میرود و در کوچه و بازار با جوان ها گفت و گو می کند و میکوشد فرآیند پیچیده دانایی را نشان آنها بدهد. می کوشد ابهام را نشان بدهد وجهل مرکب را به رخ خود و مخاطب بکشد، جوانان را به اکتشاف و به پرسشگری فرا می خواند و مفروضها و باورهای خودش و آنان را سؤال پیچ می کند. سقراط نخبهایست که مفروضات ومسلمات قوم را به چالش می کشد نه آنکه بخواهد بر موج تودۀ جماعت سوار بشود. این مساله بسیار مهمیست که یک نخبه دست به نقد اجتماعی ونقد قدرت وحتی نقد مردم بزند و افقی نو نشان بدهد.
نمونهاش در ادبیات ما حافظ است که یک نخبه است با دیدگاه های تند انتقادی. او میآید عارضه هایی مانند ریا وسالوس وزاهد مأبی وشیخ گرایی را که در فرهنگ جامعه رخنه کرده است، مورد انتقاد قرار میدهد و تندترین زبان رندی خود را بر ذهن جامعۀ میان مایه می کوبد. هرکس از ما که حافظ را میخواند، گویی خودش را، همسایه اش و نهادهای اجتماعی را در آیینۀ نقد او می بیند ومی سنجد. حافظ گویی آیینهای شده است برای ریزبینی و موشکافی وخود تأملی وخود انتقادی اجتماعی ما. خوشبختانه جایگاه بالایی هم پیدا کرده است. میبینیم با تمام رندی و زبان تندی که نسبت به باورهای مردم دارد، از خلوتهای عارفان تا متفکران وتا شبنشینیها و فرهنگ عمومی ما جایی درخور یافته است. این یک قهرمان واقعی است که نقش موجسوار را بازی نمیکند.
دکتر با توجه به همه این بحث هایی که کردیم، این آمارها که رفت، ریشههای هولناکی که گفته شد و برخی دردهای بیدرمان، خودتان چرا با همهی اینها در داخل کشور ماندهاید؟
در ابتدای گفتوگو ، شعری از حافظ خواندم ؛ کسانی که در منزلجانان(ایران) باقی می مانند، انگار گونهای درویشی انتخاب می کنند، به دلیل مطلوبیتهای معنوی ووابستگی نسبت به آب و خاک این سرزمین. روشن است که بنده در این حد نیستم اما فکر می کنم ققنوسی در فرهنگ ایرانی هست. ققنوس از میان تمام خاکستر های سوخته و مصائب سر برمیآورد. من فکر نمی کنم، این تعبیری رمانتیک باشد، با توجه به ظرفیت هایی که در جامعهی ایران وجود دارد.